اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

مپرس شادی من حاصل از کدام غم است(فاضل نظری)


مپرس شادی من حاصل از کدام غم است

که پشت پرده ی عالم هزار زیر و بم است

زیان اگر همه ی سود آدم از هستی ست

جدال خلق چرا بر سر زیاد و کم است

اگر به ملک رسیدی ، جفا مکن به کسی

که آنچه کاخ تو را خاک می کند ستم است

خبر نداشتن از حال من بهانه ی توست

که شیوه ی همه ی ظالمان شبیه هم است

کسی بدون تو باور نکرده است مرا

که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

وگرنه فاصله ی ما هنوز یک قدم است…



فاضل نظری


  ادامه مطلب ...

آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست( فاضل نظری)


آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست

یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی

در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم

خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست


 فاضل نظری



 

ادامه مطلب ...

ما را کبوترانه وفادار کرده است(فاضل نظری)


ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است


فاضل نظری



 

ادامه مطلب ...

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام (فاضل نظری)

در برزخ بهشت

**


در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام 
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند 
بارم که روی شانه عالم زیادی ام

با شور و شوق میرسم و طرد میشوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام
 
همچون نفس غریبترین امدن مراست 
تا میرسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت جهنم زیادی ام

قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی ام

 

 

فاضل نظری


دیگر بهار در سبد روزگار نیست (فاضل نظری)

  

    ناامید

 **

دیگر بهار در سبد روزگار نیست
دیگر "قرار" نیست نه! دیگر قرار نیست

شادم که زود میگذرد شادی ام ولی
غم میخورم که هیچ غمی ماندگار نیست

از یاد رفت غرش شیران بی قرار
آهوی چشم ها تو در بیشه زار نیست

بگذار در غبار فراموشمان کنند!
این سینه را تحمل سنگ مزار نیست

اقرار عشق راه به انکار میبرد
این کفر جز عبادت پروردگار نیست

 

  فاضل نظری

 

هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من (فاضل نظری)


  بی من

**

هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من
نیست در آینه آن عاشق سابق با من

سهم پیمانه دیوانه و فرزانه یکی ست
بگذر از مسئله ی عاقل و عاشق با من

دشمنان تشنه ی خون من و من تشنه مرگ
زهر شیرین من! ای یار منافق با من!

تا کنون هیچ نسیمی نوزیده ست به لطف
بعد از این هم نوزد باد موافق با من

باش تا با نظر بخت مطابق باشم
گرچه یک عمر نبوده ست مطابق با من

 

فاضل نظری

با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی (فاضل نظری)

  توبه

**


با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی
مهمان کن از آن گونه مرا بوسه نابی

ای ترس! تو را شکر که با این همه تردید
یک بار نیاویختم از سقف طنابی

من عارف دلتنگم یا زاهد دل سنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامه اعمال من مست صوابی

ساقی! همه بخشوده یک گوشه چشمیم!
آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی؟!


 فاضل نظری

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست (فاضل نظری)

گاهی فقط سکوت

**

 

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زود باوریست

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان نابرابریست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری ست!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست

 


فاضل نظری

ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد (فاضل نظری)

  گرفتار رهایی 

**


ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد
به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند ؟!مگر می شود از خویش گریخت
"بال" تنها غم عربت به پرستوها داد

اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن ست که "یاران" ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ بجز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد


فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم (فاضل نظری)

سـرگردان

**

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم...


فاضل نظری

این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گِل ریخته (فاضل نظری)

سـلوک

**

این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گِل ریخته
موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است
زندگی در کام ما زهر هلاهل ریخته

هرچه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند!
حال، صدها دام ِ دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هرکجا پا می گذارم دامنی دل ریخته

عارفی از نیمه ی راه تحیر بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته...

 

 

فاضل نظری

توان گفتن آن راز جاودانی نیست (فاضل نظری)

عــشق

**

 

توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست

پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

زدست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست

درختها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پر غبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

 

فاضل نظری