اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من (فاضل نظری)


  بی من

**

هیچ کس نیست به جز آینه صادق با من
نیست در آینه آن عاشق سابق با من

سهم پیمانه دیوانه و فرزانه یکی ست
بگذر از مسئله ی عاقل و عاشق با من

دشمنان تشنه ی خون من و من تشنه مرگ
زهر شیرین من! ای یار منافق با من!

تا کنون هیچ نسیمی نوزیده ست به لطف
بعد از این هم نوزد باد موافق با من

باش تا با نظر بخت مطابق باشم
گرچه یک عمر نبوده ست مطابق با من

 

فاضل نظری

با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی (فاضل نظری)

  توبه

**


با اینکه ننوشیدیم از آن چشم شرابی
مهمان کن از آن گونه مرا بوسه نابی

ای ترس! تو را شکر که با این همه تردید
یک بار نیاویختم از سقف طنابی

من عارف دلتنگم یا زاهد دل سنگ؟
هر روز نقابی زده ام روی نقابی

یک عمر ملائک همه گشتند و ندیدند
در نامه اعمال من مست صوابی

ساقی! همه بخشوده یک گوشه چشمیم!
آنجا که تو باشی چه حسابی چه کتابی؟!


 فاضل نظری

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست (فاضل نظری)

گاهی فقط سکوت

**

 

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست! که این رسم دلبریست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زود باوریست

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان نابرابریست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری ست!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست

 


فاضل نظری

ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد (فاضل نظری)

  گرفتار رهایی 

**


ناگزیر از سفرم بی سر و سامان چو باد
به "گرفتار رهایی" نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند ؟!مگر می شود از خویش گریخت
"بال" تنها غم عربت به پرستوها داد

اینکه "مردم" نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن ست که "یاران" ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ بجز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد


فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم (فاضل نظری)

سـرگردان

**

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم

به غواصان بگو کافی ست هرچه بی سبب گشتند
در این دریای طوفان دیده مرجانی نمی بینم

چه بر ما رفته است؟ ای عمر! ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم؟!
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم...


فاضل نظری

این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گِل ریخته (فاضل نظری)

سـلوک

**

این طرف مشتی صدف، آنجا کمی گِل ریخته
موج، ماهی های عاشق را به ساحل ریخته

بعد از این در جام ما تصویر ابر تیره ایست
بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته

مرگ حق دارد که از ما روی برگردانده است
زندگی در کام ما زهر هلاهل ریخته

هرچه دام افکندم آهوها گریزان تر شدند!
حال، صدها دام ِ دیگر در مقابل ریخته

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هرکجا پا می گذارم دامنی دل ریخته

عارفی از نیمه ی راه تحیر بازگشت
گفت: خون عاشقان منزل به منزل ریخته...

 

 

فاضل نظری

توان گفتن آن راز جاودانی نیست (فاضل نظری)

عــشق

**

 

توان گفتن آن راز جاودانی نیست
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست

پراز هراس و امیدم که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

زدست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست

درختها به من آموختند فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پر غبار من بنویس
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست

 

 

فاضل نظری

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟! (فاضل نظری)

دیوانه ها

**

 

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟!
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور میکنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس میگردم طواف خانه ات را 
دیوانه های آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته عشقت نظر کن
پروانه های مرده با هم فرق دارند

 

 

فاضل نظری

تمام مردم دنیا اگر چشمشان به ظاهر توست (فاضل نظری)

شاعر

**

تمام مردم دنیا اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک جان و طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک میریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست 

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر میزنم به خاطر توست

 

 

فاضل نظری

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده ست(فاضل نظری)

ابریشم

**


راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده ست
در پیله ی ابریشمش پروانه مرده ست

در تنگ، دیگر شور دریا غوطه ور نیست
آن ماهی دلتنگ ، خوشبختانه مرده ست

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه مرده ست

گنجشک ها! از شانه هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده ست

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده ست

 

فاضل نظری

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت (فاضل نظری)

   از سر بی حوصلگی

**


نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم 
که آنچه داشت شقایق به سینه کاح نداشت

منم! خلیفه تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود 
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم 
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

 

فاضل نظری

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی(فاضل نظری)

نامه 

**

 

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک میریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گر چه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت میماند
تو«پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی

تورا خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد 
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

 

فاضل نظری