شهر(1)
شاهرگهای زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه صبر درختان پر شده است
زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف های و رفتن ها یکسا ن پر شده است
چای مینوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای مینوشم ولی از اشک، فنجان پر شده است
بس که گلهایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گلهای پر پر خاک گلدن پر شده است
دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است
شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است
فاضل نظری
ماه
**
نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه
من محال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه
به تمانی تو دریا شده ام! گر چه یکی ست
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه
گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه
صحبتی نیست! اگر هم گله ای هست از اوست
میتوانیم برنجیم مگر ما از ماه!
فاضل نظری
شعری در خاک
**
مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست
نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت میشوم و شوق برگ و بارم نیست
به این ننیجه رسیدم که سجده کردن من
به جز مبارزه با آفریدگارم نیست
مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای ست
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست
شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید –
بروید آن گل سرخی که بر مزارم نیست
فاضل نظری
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
فاضل نظری
اقلیت
فواره های فرود
**
چه جای شکوه اگر زخم آتشین خودم
که هر چه بود ز مار در آستین خودم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یار ِ در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!
قفس گشوده ام و « اختیار » بخشیدی
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
فاضل نظری
انار
**
تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت
خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت
شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن
نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت
مزن تیر خطا! آرام بنشین و مگیر از خود
تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت
همیشه رود با خود میوه غلطان نخواهد داشت
به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت
به مرگی آسمانی فکر کن! محکم قدم بردار
به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت
فاضل نظری
از حافظه آب
**
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قالب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا « عقل » طلب میکردم
« عشق » اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ِ ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را میشود از حافظه آب گرفت؟
فاضل نظری
بوته زار
**
تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم
همچون نسیم میگذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم
دل برده از من آنکه زمن دل بریده است
دیگر دی این قمار نباید زیان دهم
یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم
یوسف فروختن به زر ناب هم خطا است
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
فاضل نظری
خط ها
**
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها معادله ها احتمالها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محالها
فاضل نظری
در برزخ بهشت
**
در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام
بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه عالم زیادی ام
با شور و شوق میرسم و طرد میشوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام
همچون نفس غریبترین امدن مراست
تا میرسم به سینه همان دم زیادی ام
جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت جهنم زیادی ام
قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی ام
فاضل نظری
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است
ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است
پر میزنیّ و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است
آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
فاضل نظری
میپندارم ماه!
**
به نسیمی همه را ره هم میریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم میزیرد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن آب به هم میریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه میماند و ناگاه به هم میریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزد
آه! یک روز همین آه تو را میگیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد
فاضل نظری