اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

همراه بسیار است، اما همدمی نیست (فاضل نظری)

      اندوه

 

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست

  

فاضل نظری

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد (فاضل نظری)

 زیارت

 

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به‌ آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذره‌بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه‌ها گذشت
بی‌تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد

 

فاضل نظری



  ادامه مطلب ...

به نسیمی همه راه به هم می ریزد (فاضل نظری)

می‌پندارم ماه      

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

فاضل نظری

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد (فاضل نظری)

    خداحافظی  

 

به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

فاضل نظری

 

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند (فاضل نظری)

  دیر و دور


بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند
گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند


فاضل نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست (فاضل نظری)

 آینه 

 

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدنها آیا               
دو برابر شدن غصهٔ تنهایی نیست؟!

بی‌سبب تا لب دریا مکشان قایق را         
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

 

 

فاضل نظری

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!(فاضل نظری)

آهنگ

 

از صلح می‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!
دیوانه‌ها آواز بی‌آهنگ می‌خوانند

گاهی قناریها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ می‌خوانند

کنج قفس می‌میرم و این خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نیرنگ می‌دانند

سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ می‌خوانند

این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبی‌رنگ می‌خوانند

 

فاضل نظری

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند (فاضل نظری)

بی‌بهانه

 

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
 از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
 گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

 

فاضل نظری


  ادامه مطلب ...

فواره وار، سربه هوایی و سربه زیر (فاضل نظری)

 زندگی

 

فواره وار، سربه هوایی و  سربه زیر
چون تلخی شراب، دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

مرداب زندگی همه را غرق می کند
ای عشق همّتی کن و دست مرا بگیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر 

 

 

فاضل نظری

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم(فاضل نظری)

   سرگردان

 

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویشتن جز گردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر ؟ ای یاقوت بی قیمت !
 که غیر از مرگ گردنبند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی ست یا من چشم و دل سیرم ؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

 

فاضل نظری

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند(فاضل نظری)

   تفاوت


پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را
دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن
پروانه‌های مرده با هم فرق دارند



فاضل نظری

بعد یک سال بهار آمده می بینی که (فاضل نظری)

می‌بینی که

بعد یک سال بهار آمده می بینی که
باز تکرار به بار آمده می بینی که

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده می بینی که

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده می بینی که

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده می بینی که

غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده می بینی که


فاضل نظری