اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

اشعار فاضل نظری

شعر و ادب پارسی

به دریا میزنم! شاید به سوی ساحلی دیگر(فاضل نظری)

به سوی ساحلی دیگر

**

 

به دریا میزنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نمیاد مشکلم را مشکلی دیگر 

من از روزی که دل بستم به چشمان تو میدیدم 
که چشم تو می افتند به دنبال دلی دیگر

به هرکس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم 
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر 

من از آغاز در خاکم نَمی از عشقم میبینم 
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر

طولفم لحظه دیدار چشمان تو باطل شد 
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز میگردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر

 

 

فاضل نظری

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی(فاضل نظری)

 آهو

**

پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که احساس کردم 
در سینه ام پر میزند شب ها پرستویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم 
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم میگفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را میکند روی میزها هروقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه شیری ست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست میشویی


آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد 
من مایه رنج تو هستم راست میگویی

 

 

فاضل نظری

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم (فاضل نظری)

نگرانی

**


در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم 
اصلا ً به تو افتاد مسیرم که بمیرم 

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم 

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم 

این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم 

خاموش مکن آتش افروخته ام را 
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

 

 

فاضل نظری

بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست (فاضل نظری)

 بیم فرو ریختن

**


بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصوله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
«بال» وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که بر روی گسل زلزله هاست

باز میپرسمت از مسئله دوری عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

 

 

 

فاضل نظری

عشق تا بر «دل» بیچاره فروریختنی است(فاضل نظری)

دیواره

**


عشق تا بر «دل» بیچاره فروریختنی است
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که دانم دیواره فروریختنی است

آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

از زلیخای ِ درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب همواره فروریختنی است

 

 

فاضل نظری

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است (فاضل نظری)

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در بی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده  چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

 

 

فاضل نظری

همین که نعش درختی به باغ می افتد (فاضل نظری)

همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد

حکایت من و دنیا یتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد

عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد

تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد

به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد

همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟

 

فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد (فاضل نظری)

 
چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد

 

فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد (فاضل نظری)

خلوت

**

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شایدو اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا اینهمه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سر انجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازیست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با من تنها دارد

  

فاضل نظری


دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت (فاضل نظری)

تاوان

**


دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه ای با تو شد آغاز که...
 

 

فاضل نظری

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن(فاضل نظری)

آن روزها

** 


ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن

 

فاضل نظری

اگر چون رود می‌خواهد که با دریا بیامیزد (فاضل نظری)

حلقه ی دوزخ

**

 

اگر چون رود می‌خواهد که با دریا بیامیزد
 بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد

به حرف دوستان از دست من دامن مکش هرچند
به ساحل گفته‌اند از صحبت دریا بپرهیزد

 چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه می‌گیریم
که با این معصیت‌ها آبروی ما نمی‌ریزد

 بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم
مگر ما را خدا «باهم» در آن دنیا برانگیزد

 در این پیرانه سر، سجاده‌ای دارم که می‌ترسم
خدا با آن مرا از حلقه‌ی دوزخ بیاویزد

 مرا روز قیامت با غمت از خاک می‌خوانند
 چه محشر می‌شود مستی که از خواب تو برخیزد

 

 

فاضل نظری